زندگي زيبا
گردآوري جملات و پند و اندرزهاي زيبا در مورد زندگي بهتر و زيبا - عشق و ...
دو شنبه 18 مهر 1390برچسب:, :: 21:15 :: نويسنده : فاطمه یک داستان عاشقانه و غم انگیز زیبا از یک دختر
سر کلاس درس معلم پرسید: بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟
هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟
لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟ دوباره یه نیشخند زد و گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟ معلم مکث کرد و جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم. لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید. و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری... من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای قشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت ، خیلی گرم بودیم عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بخاطرش از دست بدی عشق یعنی از هر چیزو هر کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم من رو به رگبار کتک بست عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع عشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم. اون رفت و از اون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشق تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رم و اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم، مواظب خودت باش، دوستدار تو (ب.ش) لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود . معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی. لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شد و گفت: پدر و مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان. لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟ ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان. دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتاد و دیگه هم بلند نشد. آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش و من مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن... لنا همیشه این شعر و تکرار می کرد خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد
دو شنبه 18 مهر 1390برچسب:, :: 21:6 :: نويسنده : فاطمه داستان عاشقانه پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..! سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت) دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود.. دو شنبه 18 مهر 1390برچسب:, :: 20:37 :: نويسنده : فاطمه داستان عاشقانه
یك روز آموزگار از دانش آموزانی كه در كلاس بودند پرسید:آیا می توانید راهی غیر تكراری برای بیان عشق،بیان كنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با "بخشیدن "عشقشان را معنا می كنند.برخی "دادن گل و هدیه" و "حرف های دلنشین"را راه بیان عشق عنوان كردند.شماری دیگر هم گفتند "با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی "را راه بیان عشق می دانند. در آن بین پسری برخاست و پیش از اینكه شیوه ی دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان كند،داستان كوتاهی تعریف كرد:یك روز زن و شوهر جوانی كه هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.آنان وقتی به بالای تپه رسیدند در جا میخكوب شدند.
دو شنبه 18 مهر 1390برچسب:, :: 19:59 :: نويسنده : فاطمه لباس فارغ التحصیلی چرا لباس فارغ التحصیلی توی کل جهان این شکلیه یك نمونه دیگر از ارزشهای ایرانی كه خود ما آنرا نمیشناسیم ردای فارغ التحصیلی است. لابد تا به حال شما هم دیده اید وقتی یك دانشجو در دانشگاههای خارج میخواهد مدرك دكترای خود را بگیرد، یك لباس بلند مشكی به تن او میكنند و یك كلاه چهارگوش كه از یك گوشه آن یك منگوله آویزان است بر سر او میگذارند و بعد او لوح فارغ التحصیلی را میخواند. باید افسوس بخوریم که نمیدونستیم دو شنبه 11 مهر 1390برچسب:, :: 23:0 :: نويسنده : فاطمه چند تا دوست داری؟ پیرمرد به من نگاه کرد و پرسید چند تا دوست داری؟ ** آسمان جای عجیبیست نمی دانستم ارسال از سمیرا
راز دوستی راز دوستی در صدر قرار دادن عشق خداوند است. ارسال از الهه منبع: مطلب اینترنتی
دو شنبه 11 مهر 1390برچسب:, :: 22:50 :: نويسنده : فاطمه داستان عاشقانه وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد . اگه همديگرو دوست داريد ، به هم بگيد ، خجالت نکشيد ، عشق رو از هم دريغ نکنيد ، خودتونو پشت القاب و اسامی مخفی نکنيد ، منتظر طرف مقابل نباشيد، شايد اون از شما خجالتی تر و عاشق تر باشه.
درباره وبلاگ به نام آنكه جان را فكرت آموخت فاطمه متولد سال هزار و سیصد و شصت و سه در شهری زیر آسمان زیبای خدا - سلام خدمت دوستان بزرگوارم. اميدوارم اين وبلاگ مورد پسند شما دوستان گرامي و خوبم واقع شود. موضوع وبلاگم: (گردآوري جملات و پند و اندرزهاي زيبا در مورد زندگي بهتر و زيبا - عشق و ...) پرسیدم..... ، چطور ، بهتر زندگی کنم؟ با كمی مكث جواب داد: گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر، با اعتماد ، زمان حالت را بگذران، و بدون ترس برای آینده آماده شو . ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز. شک هایت را باور نکن، وهیچگاه به باورهایت شک نکن. زندگی شگفت انگیز است، در صورتیكه بدانی چطور زندگی کنی. پرسیدم ، آخر .... ، و او بدون اینكه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد: مهم این نیست که قشنگ باشی ...، قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر. كوچك باش و عاشق ... كه عشق ، خود میداند آئین بزرگ كردنت را. بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی. موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن. آخرین مطالب پيوندها تبادل لینک هوشمند نويسندگان |
||
|