زندگي زيبا
گردآوري جملات و پند و اندرزهاي زيبا در مورد زندگي بهتر و زيبا - عشق و ...
شنبه 2 مهر 1390برچسب:, :: 19:49 :: نويسنده : فاطمه داستان زیبای پـــل زندگی سال های سال بود كه دو برادر در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود با هم زندگی میکردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند و پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد ... كار به جایی رسید كه از هم جدا شدند. از دست بر قضا یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید . نجـار گفت: من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟ برادر بزرگ تر جواب داد : بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده است . سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت: من برای خرید به شهر می روم، آیا وسیله ای نیاز داری تا برایت بخرم؟ نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد: نه، چیزی لازم ندارم ! هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود !!!کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت: مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟ در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست. وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است... کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد. نجار گفت: دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم.... شنبه 2 مهر 1390برچسب:, :: 19:44 :: نويسنده : فاطمه تصویر آرامش پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را به تصویر بکشد. اولی ، تصویر دریاچه ی آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید، و اگر دقیق نگاه می کردند، در گوشه ی چپ دریاچه، خانه ی کوچکی قرار داشت، پنجره اش باز بود، دود از دودکش آن بر می خواست، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است. تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد. اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل آسا بودند. این تابلو با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هیچ هماهنگی نداشت.اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد، در بریدگی صخره ای شوم، جوجه پرنده ای را می دید.آنجا، در میان غرش وحشیانه ی طوفان ، جوجه گنجشکی ، آرام نشسته بود. پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ی جایزه ی بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است.بعد توضیح داد : شنبه 2 مهر 1390برچسب:, :: 19:40 :: نويسنده : فاطمه داستان آموزنده فرشته ها فرشته مسافر در منزل خانواده ثروتمندی توقف کردند تاشب را درآنجا بگذرانند. آن خانواده گستاخی کردند و اجازه ندادند فرشته ها شب را در مهمانخانه داخل عمارت بگذرانند. بلکه به آنها فضای کوچکی از زیر زمین خانه رااختصاص دادند. همانطور که فرشته ها مشغول آماده کردن بستر خود روی زمین سخت بودند فرشته پیرتر سوراخی در دیوار دید و روی آن را پوشاند فرشته جوانتر علت را پرسید و او گفت : “مسائل همیشه آن طوری نیستند که به نظر می رسند” شب بعد فرشته ها به خانه زوج کشاورز بسیار فقیر اما مهمان نوازی رفتند. پس از صرف غذای مختصر که داشتند آن زوج رختخواب خودشان را در اختیار فرشته ها قرار دادند تا شب را راحت بخوابند. صبح روز بعد فرشته ها آن زن وشوهر را گریان دیدند تنها گاوشان که شیرش تنها منبع درآمدشان بود درمرزعه مرده بود. فرشته جوان تر به خشم آمد و به فرشته پیرتر گفت : چه طور اجازه دادی چنین اتفاقی بیفتد؟ مرد اولی همه چیز داشت با این حال تو کمکش کردی. خانواده دومی چیزی نداشتند اما همان را هم با ما تقسیم کردند و با این حال تو گذاشتی گاوشان بمیرد. فرشته پیرتر پاسخ داد:”مسائل همیشه آن طوری نیستند که به نظر میرسند” “شبی که مادر زیرزمین آن عمارت بودیم متوجه شدم که درسوراخ دیوار طلا پنهان کرده بودند ازآن جا که صاحب خانه طماع و بخیل بود ومایل نبود ثروتش را با کسی شریک شود من سوراخ رابستم و مهرکردم تا دستش به طلاها نرسد” شب گذشته که در رختخواب آن کشاورز خوابیده بودیم فرشته مرگ به سراغ همسرش آمد و من عمر درازا گاو را به او دادم چیزها همیشه آن طوری نیست که به نظر میرسند. هنگامی که اوضاع ظاهرا بر وفق مراد نیست اگر ایمان داشته باشید باید توکل کنید و بدانید که همواره هر چه پیش می آید به نفع شماست فقط ممکن است تا مدت ها حکمتش را نفهمید. شنبه 2 مهر 1390برچسب:, :: 19:31 :: نويسنده : فاطمه حاصل عمر گابريل گارسيا مارکز در 15 جمله در 15 سالگي آموختم كه مادران از همه بهتر مي دانند ، و گاهي اوقات پدران هم. چهار شنبه 30 شهريور 1390برچسب:, :: 1:7 :: نويسنده : فاطمه اگر واقعا عاشقش باشی ، حتی فکر کردن به او باعث شادی و آرامشتان می شود . اگر واقعا عاشقش باشی ، در کنار او که هستید ، احساس امنیت می کنید . اگر واقعا عاشقش باشی ، حتی با شنیدن صدایش ، ضربان قلب خود را در سینه حس می کنید . اگر واقعا عاشقش باشی ، حتی فکر کردن به او باعث شادی و آرامشتان می شود . اگر واقعا عاشقش باشی ، زمانی که در کنارش راه می روید احساس غرور می کنید . اگر واقعا عاشقش باشی ، تحمل دوری اش برایتان سخت و دشوار است . اگر واقعا عاشقش باشی ، حتی تصور بدون او زیستن برایتان دشوار است . اگر واقعا عاشقش باشی ، شیرین ترین لحظات عمرتان لحظاتی است که با او گذرانده اید . اگر واقعا عاشقش باشی ، حاضرید برای خوشحالی اش دست به هرکاری بزنید . اگر واقعا عاشقش باشی ، هر چیزی را که متعلق به اوست ، دوست دارید . اگر واقعا عاشقش باشی ، برای دیدن مجددش لحظه شماری می کنید . اگر واقعا عاشقش باشی ، حاضرید از خواسته های خود برای شادی او بگذرید . اگر واقعا عاشقش باشی ، به علایق او بیشتر از علایق خود اهمیت می دهید . اگر واقعا عاشقش باشی ، حاضرید به هرجایی بروید فقط او در کنارتان باشد . اگر واقعا عاشقش باشی ، ناخود آگاه برایش احترام خاصی قائل هستید . اگر واقعا عاشقش باشی ، واژه تنهایی برایتان بی معناست . اگر واقعا عاشقش باشی ، آرزوهایتان آرزوهای اوست . اگر واقعا عاشقش باشی ، در دل زمستان هم احساس بهاری بودن دارید . اگر واقعا عاشقش باشی ، با موفقیت و محبوبیت او شاد و احساس سربلندی می کنید . اگر واقعا عاشقش باشی ، او برای شما زیباترین و بهترین خواهد بود اگرچه در واقع چنین نباشد . اگر واقعا عاشقش باشی ، تحمل سختی ها برایتان آسان و دلخوشی های زندگیتان فراوان می شوند . اگر واقعا عاشقش باشی ، به همه چیز امیدوارانه می نگرید و رسیدن به آرزوهایتان را آسان می شمارید . اگر واقعا عاشقش باشی ، در مواقعی که به بن بست می رسید ، با صحبت کردن با او به آرامش می رسید . گر واقعا عاشقش باشی ، شادی اش برایتان زیباترین منظره دنیا و ناراحتی اش برایتان سنگین ترین غم دنیاست . به راستی دوست داشتن چه زیباست ،این طور نیست ؟ منبع : http://parsisa.mihanblog.com/post/516 جمعه 25 شهريور 1390برچسب:, :: 23:42 :: نويسنده : فاطمه بیاموزیم شاد باشیم نمی دانم تو چند سال داری؟ چند سال است که به این جهان پا گذاشته ای؟ چند سال درس خوانده ای؟ چند سال است ازدواج کرده ای؟ چند فرزند داری؟ و... اما یک سوال از تو دارم؛ آیا تا به حال نگاهی به سال های گذشته انداخته ای؟ به این که آن سال ها را چگونه گذرانده ای، فکر کرده ای؟ ● شاد باشیم
ادامه مطلب ... درباره وبلاگ به نام آنكه جان را فكرت آموخت فاطمه متولد سال هزار و سیصد و شصت و سه در شهری زیر آسمان زیبای خدا - سلام خدمت دوستان بزرگوارم. اميدوارم اين وبلاگ مورد پسند شما دوستان گرامي و خوبم واقع شود. موضوع وبلاگم: (گردآوري جملات و پند و اندرزهاي زيبا در مورد زندگي بهتر و زيبا - عشق و ...) پرسیدم..... ، چطور ، بهتر زندگی کنم؟ با كمی مكث جواب داد: گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر، با اعتماد ، زمان حالت را بگذران، و بدون ترس برای آینده آماده شو . ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز. شک هایت را باور نکن، وهیچگاه به باورهایت شک نکن. زندگی شگفت انگیز است، در صورتیكه بدانی چطور زندگی کنی. پرسیدم ، آخر .... ، و او بدون اینكه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد: مهم این نیست که قشنگ باشی ...، قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر. كوچك باش و عاشق ... كه عشق ، خود میداند آئین بزرگ كردنت را. بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی. موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن. آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان |
||
![]() |